درست شبیه ِ حضور فلسفی ِ آب دوغ خیار میان ِظهر تابستان
باید به دخترکم بگویم که هر وقت از دنیا خسته شد
سرش را بیندازد پایین برود یک تشت خیلی کوچک بردارد
و جوراب های پدرش را با لبخندهای خوشمزه بشورد
تا فرشته ی نقره ای جورابِ بابایی از تار و پود ِ پارچه ی سرمه ای فرار کند
و روی بینی اش بنشیند و با بال هایش گونه هایش را ببوسد
و با قلکقلک های ریز دلش را بخنداند
و یک رنگین کمان ِ نرم همراه با ابرهای قلمبه ی پنبه ای
بنشاند روی لب های اناری اش ..
نظرات شما عزیزان: